Wednesday, January 8, 2014

یک نظر حلال تان

یک وقت هایی، بیرون از خانه که می روم، از روی نگاه های دیگران می توانم برای خودم آینه بسازم، خودم را، تک تک نقاط بدنم را، تاخوردگی یا کنار رفتگی های لباس م را. نگاه ها که گیر می کنند، می فهمم یقه ای باز شده یا دکمه ای. احساس نا امنی می کنم فورن، اینکه انگار وسط یک میدان جنگ بی سپر ایستاده باشم. همه این مقدمه های بی سر و ته را چیدم که بگویم بساط جمع می کنم. که احساس بی سپر بودن می کنم در مقابل تان، در مقابل نگاه هایتان، که انگاری با یقه ی باز یا دکمه های باز شده هر روز میان تان راه می روم، حرف می زنم. و شما با نگاه تان به من می فهمانید که می دانید کدام ساعت و کدام روز دل من لرزیده، یا دلی را لرزانده.  به من می فهمانید که دکمه هایم باز است. و من احساس نا امنی می کنم. هر بار، هر روز. این است که بساط جمع می کنم می روم یک جایی که آشنا کم رد بشود. این آشنافوبیا هم شاید یک بیماری باشد در من که امکاناتش نبوده از زمان نوزادی م تشخیص ش بدهند اما با شمایی که سرتاپای من را نگاه انداخته اید که رودروایسی نداریم.
به روی گل تان ببخشید کم وکسری هایش را.

پ.ن: اگر یک روزی، یک جای دیگر، گذرتان افتاد به جای جدید من، به روی تان نیاورید. بی سر و صدا نگاه تان را بکنید.